8ماهگی
پسرم تو دنیای آدم بزرگا یه چیزی هست به اسم گرفتاری! این گرفتاری و کم بود وقت، بهونه ای هست که برای همه چیز کاربرد داره حتی برای تاخیر در به روز کردن وبلاگ پسر عزیزی مثل تو. البته این رو هم بگم که گرفتاری انواع مختلفی داری که میتونه خوب باشه و بد، این رو گفتم تا من هم مثل همه ی آدم بزرگهای دیگه بهونه ای بیارم برای اینکه بگم اگه تا الان تاخیر داشتم و بعضی وقایع مهم رو هنوز ثبت نکردم برات به خاطر گرفتاری بوده البته یه گرفتاری از نوع خوبش و اون جشن عقد عموجون بود و امیدوارم همیشه همه گرفتاریها از این نوع باشن.
حالا برات بگم که شما دوشنبه 2دی شروع کردی به طور کامل سینه خیز رفتی البته تا قبل از اون گاهی اندازه چند سانت سینه خیز میرفتی اما از این تاریخ دیگه کنترل خونه رو گرفتی دستت. البته هرجا که من باشم شما هم اونجایی و بالطبع شما بیشتر آشپزخونه هستی.
1 هفته بعد هم یعنی10 دیکه وفات حضرت رسول بود وقتی من و مامانم رفته بودیم تو مزونی از کرج لباس بخریم سما با بابات رفتی خونه خاله ایشون از اونجایی که مامان من همیشه برات سرسری میکرد و شما همیشه نگاه میکردی فقط اونروز خاله که سرشون رو تکو میدن شما شروع میکنی به سرسری کردن وقتی برگشتیم خونه و برای من سرسری میکردی یه حس عجیبی داشتم تورو بغل میکردم و میبوسیدمت خیلی خوشحال بودم برات سرسری میگفتم سرت رو تکون میدادی و وقتی اتل متل رو میخوندنم با دستات میزدی روی پات.
هنوز از دندونات خبری نیست اما از دیروز داری تلاش میکنی 4دست و پا بری و در حد چند قدم میری.
واااای چقدر خبر بوده توی ماه 8 حالا 2 روزه که وارد ماه 9 شدی منتظر کارای جدیدت هستم