مسافری از آسمان

میشود عشق به یک سرآغاز بخند/ میشود روز من از خنده ات آغاز بخند

پسرک شیرین من: این روزها چقدر خوشمزه شدی! هر حرکت جدیدت چنان ما رو به وجد میاره و خوشحال میکنه که دوست داریم زمان تو اون لحظه متوقف بشه و ما از اون کار شیرینت لذت ببریم. خنده های از ته دلت، بابا گفتن هات، یا وقتایی که بعد از چند ساعت که من رو میبینی شروع میکنی به لیسیدن لپ هام و مکیدن اونها که یعنی داری بوسم میکنی، همه اینکارهات ما رو غرق در لذت و شادی میکنه و قند رو تو دل همه آب میکنه. پسرکم 7 ماهگی هم تموم شد و تو با قدم خیرت شادی رو به خونه ها آوردی. اغاز ماه 7 به تنهایی نشستی و الان 1 ماه هست که بدون کمک میشینی و با اسباب بازیهات بازی میکنی اما همچنان خبری از دندون درآوردن و 4دست و پا رفتن نیست. تو این ماه عمو جون نامزد کردن و شما صا...
1 دی 1392

ببین باز میبارد آرام برف

دیروز 14 آذر 92 53امین سالروز تولد بابام بود. امیدوارم سالیان دراز سایشون بر سرمون مستدام باشه. البته دیروز برف هم بارید و سامی اولین برف زندگیش رو تجربه کرد و دید.راستی چقدر برف زیباست.       ...
15 آذر 1392

خانه خراب

روزهایی که گذشت روزهای خیلی سختی بود برای زندگی پر از آرامش و آسایش 3 نفره مان. تقریبا 1 ماه آواره خونه های مامان ها شدیم. خونه بغلی داشت برای نوسازی آپارتمانش رو خراب میکرد و در این بین خونه ما رو هم بی نصیب نذاشت و چند جایی از آپارتمان ما رو هم خراب کرد. البته چند روز قبل از اون ما برای فرار از صداهای زیادی که داشت به خونه مامان ها رفته بودیم که روزی همسایه تماس که آوار داره رو سرمون خراب میشه!! چه ساعات بدی بود. من منتظر بودم تا آقای همسر بیاد و محمدسامی رو به آتلیه ببریم که اینطور شد. همسری رفت خونه و من خونه مامان اینا حالم خراب بود. از خونه تماس گرفت که لوله شوفاژ ترکیده و فرش رو آب گرفته و روی دیوار هم پر از ترک، بماند که چه ساعات پر ...
27 آبان 1392

یا حضرت علی اصغر (علیه السلام)

امسال محرم حال و هوای دیگری داره، امسال تاسوعا و عاشورا جور دیگه ای سوزناک بود، امسال روضه علی اصغر که خوانده میشد گویا دیگر قلبی در سینه نبود،میدونی چرا؟؟؟ آخه تو جگر گوشه من، تو عزیز دل مامان و بابا، تو که لوس خونه ای و کسی طاقت دیدن قطره ای اشکت رو نداره امسال روز عاشورا درست همسن علی اصغر کربلا بودی، روز تولد او به دنیا اومدی و عاشورا!!!!   عاشورای امسال دلم رو میذاشتم پیش دل رباب، پیش دل ارباب، اونموقع دیدم حتی ذره ای از غم اونها رو نمیتونم درک کنم حتی ذره ای. امسال فهمیدم که غم دل ارباب چقدر بزرگ بود، انقدر بزرگ که هرگز نخواهم فهمید چقدر. امسال تو شدی علی اصغر من، شدی 6 ماهه من، و من خودم رو سنجیدم که آیا میتوانم تو را فد...
27 آبان 1392

عید غدیر

نقطه آغاز برای من عید غدیر 6 سال پیش بود، بعد از آن وقایعی پیش آمد که من شدم خدمتگزار پسر فاطمه(س) هر گاه لیوانی آب میدام دستش در دل تشنه لبان کربلا رو نیت میکردم، هر گاه گرفتاری پیش میآمد سر بر زانوان مادرش میگذاشتم و درد دل وا میگفتم که مادر تو خود میدانی چگونه گره از کار پسرت باز کنی و گاه به سری افکنده به جانب پدر رو میکردم میگفتم بابا جان خودت به دادش برس که از توان من خارج است. خیلی رو داشتم و انقدر وقیحانه پدر و مادر خطابشان میکردم اما... اما من واقعا خودم رو عروسی بر آنها میدیدم، میدانم که بی ادبی بوده ولی چه کنم که دل خوش بودم به همین مادر و پدری شان که میدانم اگه انان نبودند الان اینگونه نبود آنچه که هست. و همچنان دلخوشم، دلخوش ب...
4 آبان 1392

نینی های اردیبهشت 92

امروز با نینیهای اردیبهشت 92، تو پارک بانوان آشنا شدی. کلی دوست پیدا کردی که با همشون تقریبا همسن بودی. البته بعضی از این نینیها خرداد به دنیا اومده بودند. خیلی بهت خوش گذشت و با همشون میخواستی حرف بزنی. معلومه که خیلی اهل دوستی و رفیق بازی هستی. به من هم خوش گذشت، اولین بار بود که 2 تایی تنها میرفتیم گردش. شما و آقا پارسا سیدهای جمع بودین واسه همین عیدی هایی رو تدارک دیده بودین آخه امروز عرفه بود و هفته بعدش عید غدیر. شما به دوستان پسرت ماشین و دخترها هم مهر استامپ هدیه دادی. پارسا جون هم واسه همه کتاب عیدی داد، آرنیکا هم به همه تقویم سال 93 رو که عکس هر نینی روش بود داد بهشون. خاله زهرا هم به خاطر اینکه شما سید هستی یه قبله نما و یه استیکر...
24 مهر 1392

خواب بدون دردسر

این روزها همیشه رو پا میخوابی و گاهی تا 2 ساعت رو پا هستی تا عمیق خوابت ببره. گاهی که ساعت 10 میخوابی باز 10:30 بیدار میشه و نیم ساعت بعد دوباره میخوابی. دیشب تو باغ بودیم و ساعت 10 شما خوابیدی و طبق معمول 10:30 بیدار شدی از پشهبندت بیرون آوردم کمی بازی کردی و بعد شیر خودم رو خوردی، در هنگام شیر خوردن خوابت برد و من تو رو گذاستم سرجات تا به خوابت ادامه بدی اما تا گذاشتمت بیدار شدی. وااااااای من رو میگی هم خندم گرفته بود از دست شیطونی هات و هم خوابم میومد. گذاشتم تا خودت خسته بشی. داشتی بازی میکردی که کم کم به در پشه بند نزدیک شدی من هم به خاطر اینکه خواب از سرت نپره پشه بند رو نبسته بودم کم مونده بود که از رو تخت بیفتی اما همچنان داشتی واسه ...
19 مهر 1392

پا به پای کودکی هایم بیا

هیچ وقت فکر نمیکردم دلم واسه کودکی تنگ بشه اما وقتی این شعر رو تو یکی از سایتها خوندم فهمیدم چقدر دلتنگشم:   پا به پای کودکی هایم بیا کفش هایت را به پا کن تا به تا قاه قاه خنده ات را ساز کن باز هم با خنده ات اعجاز کن پا بکوب و لج کن و راضی نشو با کسی جز عشق همبازی نشو بچه های کوچه را هم کن خبر عاقلی را یک شب از یادت ببر خاله بازی کن به رسم کودکی با همان چادر نماز پولکی طعم چای و قوری گلدارمان لحظه های ناب بی تکرارمان مادری از جنس باران داشتیم در کنارش خواب آسان داشتیم یا پدر اسطوره دنیای ما قهرمان باور زیبای ما قصه های هر شب مادربزرگ ماجرای بزبز قندی و گرگ غصه هرگز فرصت جولان نداشت خنده های کودکی پایان نداشت هرکسی رنگ...
8 مهر 1392

اداره بابا

تاریخ 20 شهریور از محل کار آقای پدر برای جشن دعوت شدیم و پسری برای اولین بار به محل کار بابا جونش رفت و بهش هم یه بع بعی هدیه دادن. تو فضای سرسبز و زیبای پژوهشگاه عکسهای قشنگی از محمدسامی عزیزمون انداختیم:                 ...
29 شهريور 1392