مسافری از آسمان

8ماهگی

پسرم تو دنیای آدم بزرگا یه چیزی هست به اسم گرفتاری! این گرفتاری و کم بود وقت، بهونه ای هست که برای همه چیز کاربرد داره حتی برای تاخیر در به روز کردن وبلاگ پسر عزیزی مثل تو. البته این رو هم بگم که گرفتاری انواع مختلفی داری که میتونه خوب باشه و بد، این رو گفتم تا من هم مثل همه ی آدم بزرگهای دیگه بهونه ای بیارم برای اینکه بگم اگه تا الان تاخیر داشتم و بعضی وقایع مهم رو هنوز ثبت نکردم برات به خاطر گرفتاری بوده البته یه گرفتاری از نوع خوبش و اون جشن عقد عموجون بود و امیدوارم همیشه همه گرفتاریها از این نوع باشن. حالا برات بگم که شما دوشنبه 2دی شروع کردی به طور کامل سینه خیز رفتی البته تا قبل از اون گاهی اندازه چند سانت سینه خیز میرفتی اما از این...
2 بهمن 1392

عقد عمو جون

دیشب جشن عقد عموجون بود و شما هم کلی تیپ زدی و خوشگل کردی. عجله نکن کوچولوی مامان روزی هم تو داماد میشی.     ...
30 دی 1392

میشود عشق به یک سرآغاز بخند/ میشود روز من از خنده ات آغاز بخند

پسرک شیرین من: این روزها چقدر خوشمزه شدی! هر حرکت جدیدت چنان ما رو به وجد میاره و خوشحال میکنه که دوست داریم زمان تو اون لحظه متوقف بشه و ما از اون کار شیرینت لذت ببریم. خنده های از ته دلت، بابا گفتن هات، یا وقتایی که بعد از چند ساعت که من رو میبینی شروع میکنی به لیسیدن لپ هام و مکیدن اونها که یعنی داری بوسم میکنی، همه اینکارهات ما رو غرق در لذت و شادی میکنه و قند رو تو دل همه آب میکنه. پسرکم 7 ماهگی هم تموم شد و تو با قدم خیرت شادی رو به خونه ها آوردی. اغاز ماه 7 به تنهایی نشستی و الان 1 ماه هست که بدون کمک میشینی و با اسباب بازیهات بازی میکنی اما همچنان خبری از دندون درآوردن و 4دست و پا رفتن نیست. تو این ماه عمو جون نامزد کردن و شما صا...
1 دی 1392

ببین باز میبارد آرام برف

دیروز 14 آذر 92 53امین سالروز تولد بابام بود. امیدوارم سالیان دراز سایشون بر سرمون مستدام باشه. البته دیروز برف هم بارید و سامی اولین برف زندگیش رو تجربه کرد و دید.راستی چقدر برف زیباست.       ...
15 آذر 1392

خانه خراب

روزهایی که گذشت روزهای خیلی سختی بود برای زندگی پر از آرامش و آسایش 3 نفره مان. تقریبا 1 ماه آواره خونه های مامان ها شدیم. خونه بغلی داشت برای نوسازی آپارتمانش رو خراب میکرد و در این بین خونه ما رو هم بی نصیب نذاشت و چند جایی از آپارتمان ما رو هم خراب کرد. البته چند روز قبل از اون ما برای فرار از صداهای زیادی که داشت به خونه مامان ها رفته بودیم که روزی همسایه تماس که آوار داره رو سرمون خراب میشه!! چه ساعات بدی بود. من منتظر بودم تا آقای همسر بیاد و محمدسامی رو به آتلیه ببریم که اینطور شد. همسری رفت خونه و من خونه مامان اینا حالم خراب بود. از خونه تماس گرفت که لوله شوفاژ ترکیده و فرش رو آب گرفته و روی دیوار هم پر از ترک، بماند که چه ساعات پر ...
27 آبان 1392

یا حضرت علی اصغر (علیه السلام)

امسال محرم حال و هوای دیگری داره، امسال تاسوعا و عاشورا جور دیگه ای سوزناک بود، امسال روضه علی اصغر که خوانده میشد گویا دیگر قلبی در سینه نبود،میدونی چرا؟؟؟ آخه تو جگر گوشه من، تو عزیز دل مامان و بابا، تو که لوس خونه ای و کسی طاقت دیدن قطره ای اشکت رو نداره امسال روز عاشورا درست همسن علی اصغر کربلا بودی، روز تولد او به دنیا اومدی و عاشورا!!!!   عاشورای امسال دلم رو میذاشتم پیش دل رباب، پیش دل ارباب، اونموقع دیدم حتی ذره ای از غم اونها رو نمیتونم درک کنم حتی ذره ای. امسال فهمیدم که غم دل ارباب چقدر بزرگ بود، انقدر بزرگ که هرگز نخواهم فهمید چقدر. امسال تو شدی علی اصغر من، شدی 6 ماهه من، و من خودم رو سنجیدم که آیا میتوانم تو را فد...
27 آبان 1392

عید غدیر

نقطه آغاز برای من عید غدیر 6 سال پیش بود، بعد از آن وقایعی پیش آمد که من شدم خدمتگزار پسر فاطمه(س) هر گاه لیوانی آب میدام دستش در دل تشنه لبان کربلا رو نیت میکردم، هر گاه گرفتاری پیش میآمد سر بر زانوان مادرش میگذاشتم و درد دل وا میگفتم که مادر تو خود میدانی چگونه گره از کار پسرت باز کنی و گاه به سری افکنده به جانب پدر رو میکردم میگفتم بابا جان خودت به دادش برس که از توان من خارج است. خیلی رو داشتم و انقدر وقیحانه پدر و مادر خطابشان میکردم اما... اما من واقعا خودم رو عروسی بر آنها میدیدم، میدانم که بی ادبی بوده ولی چه کنم که دل خوش بودم به همین مادر و پدری شان که میدانم اگه انان نبودند الان اینگونه نبود آنچه که هست. و همچنان دلخوشم، دلخوش ب...
4 آبان 1392